بانوی محجبه ای در یکی از سوپرمارکتهای زنجیرهای در فرانسه خرید میکرد؛ خریدش که تموم شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندقدار یک خانم بیحجاب و اصالتاً عرب بود.
صندوقدار نگاهی از روی تمسخر بهش انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را میگرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز میانداخت.
اما خانم باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت و این باعث میشد صندوقدار بیشتر عصبانی بشه ! بالاخره صندوقدار طاقت نیاورد و گفت:
«ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه میخوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور میخوای زندگی کن!»
نامش " حارث " بود. اهل آسمان همه می شناختندش. آوازه نمازهایش همه جا پیچیده بود.
داستان از انجا شروع شد که ناگهان روال همیشگی زندگی اش ریخت به هم. خدا از همه
خواسته بود که به پای آدم (ع) بیفتند. و این سخت بود. انگار حسی تازه را ته ِ ته ِ ته دلش
یافته بود. حسی غیر از این همه سال پرستشی که ریخته بود پای خدایش. خودش! به خدا
گفت: " قول می دهم تا ابد عبادتت کنم. برای تو سجده کنم ولی برای این آفریده ات هرگز!
" حرف کمی نبود. حرف روی حرف خدا زده بود. خدای مهربان از او پرسید: " چرا نمی خواهی
از سجده گزاران باشی؟ " انگار او اصلا نفهمیده بود، در مقابل چه کسی ایستاده و دارد سوال
چه کسی را جواب می دهد. گفت: چون من موجودی نیستم که به مشتی خاک سجده کنم.
" داشت همین عبادتهای نفهمیده اش را به رخ خدا می کشید... و خدا...خدای مهربان او را از
خودش راند. از مهربانی ِ قشنگش!